"قصه‌های نهالِ کوچک"

•جایی برای شنیدن صداهای اتاق تاریک ذهنم•

هیاهوی بسیار است برای هیچ...

گهی بر درد بی درمان بگریم...

گهی بر حال بی‌سامان بخندم!

 

امان از "سعدی" که این روزا دائم و بی‌هوا جلوی راهم سبز میشه...

 

پ.ن: از شب‌های تحویل پایان نامه...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

همونی باش که تو سرته!

دائم به همه میگم که تا دوهفته دیگه پایان‌ناممو دفاع میکنم و تمام!

ولی الان نمیشینم پاش!

تو ذهنم هی میگم الان شروع میکنم ولی همچنان شروع نمیکنم و وقت هدر میدم!

تو ذهنم میگم به زهرا و فائزه میگم که نمیتونم باهاتون بیام ولی وقتی میرم تو گروه واسه شنبه باهاشون قرار میذارم!

و کلی مثالای این مدلی از این روزا!

که از انجام هیچکدومشم رضایت ندارم و حس عذاب وجدان هرکدومو به دوش می‌کشم...

چی میشه که آدم تو ذهنش یه چیزی یه جور میگذره ولی یه جور دیگه عمل میکنه؟!

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

امیدوارم جنگنده‌ی خوبی باشم!

مدت کوتاهیه که به قول شما جوونا قفلی زدم رو مجتبی شکوری، کارشناس برنامه کتاب باز!

و تقریبا هرجا اثری ازش باشه رد‌ پاشو دنبال میکنم ببینم چخبره...

راسش خیلی وقته که از حرف‌های مثبت و انگیزشی تو خالی دلزده‌ام!

و هرجا میبینم و میشنوم حس خوبی بهم دست نمیده!

و شاید برای اولین بار تو حرف‌های این آدم چیزی فارغ از حال خوب داشتنِ صرف رو پیدا کردم که با اینکه درد داره ولی میتونه انگیزه هم بده.

همه‌ی حرفاش پره از پذیرفتن رنج و سختی با همه‌ی دردی که داره و دوباره ایستادن و تلاش کردن!

نمیشه چیزی بگه و از رنج نگه...

که اصلا آدمی در رنج آفریده شده!

این که به غمامون فرصت بروز بدیم...

اینکه تا حالمون بد شد نگیم قوی باش، فراموشش کن و حال بدمونو سرکوب کنیم و به ظاهر بخندیم ولی از درون داغون باشیم و فکر کنیم قوی‌ایم!

این چیزیه که خیلی وقته تجربه شده برام و پس ذهنمه..

چیزیه که تو انیمیشن insidout  پیداش کردم...

تو حرفای هوری توی اینستاگرام دیدم...

و قشنگ این دو سه سال اخیر حسش کردم!

که حال بد هم باید مهمون دلامون باشه تا معنی حال خوبو بفهمیم!

که غم هم فرصت میخواد و باید این فرصتو در اختیارش بذاریم...

مهم نیس چقدر طول بکشه مهم اینه که متوقفمون نکنه!

و شاید چون تو سخت‌ترین روزای زندگیم بهش برخوردم اینجور قفلی زدم روش!

لذا کتاب باز و رادیو راه و بقیه پادکست‌هاش حالا حالاها همراه من خواهند بود!

چه بسا تا همیشه...

و به قول خودش دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره!

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

جان پدر کجاستی؟...

دلگیر از اینکه نمیشه واسه قالب وبلاگ اینجا آهنگ گذاشت(شایدم من بلد نیستم :/ ) و تلاش‌ها بی‌فایده موند!

حالا که چاره‌ای نیس!

پس این آهنگ بمونه اینجا جهت شرح حال و احوال این روزها.

 

سووشون، همایون شجریان

دانلود آهنگ

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

زین پس با آقای سعدی!

اینگونه که پس از اندی تمرین موسیقی، کتاب گلستان و بوستان روی طاقچه چشمکی روانه‌ی ما کرده و معاشرت با آقای سعدی از سر گرفته می‌شود.

و سخنانی بس نغز و دلکش که هر یک تیری بر قلب ما روانه نمود و دامانم از کف برفت!!! :)

درس امشب:

- " اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم. " (دیباچه)

- " غرض نقشی است کز ما باز ماند   که هستی را نمی‌بینم بقایی " (دیباچه)

- " هر که دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. " (گلستان سعدی، حکایت اول)

- " دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز. " (گلستان سعدی، حکایت اول)

- " چو آهنـگ رفتن کند جان پاک   چه بر تخت مردن چه بر روی خاک " (گلستان سعدی، حکایت اول)

 که این چند خط گلچینی بود از گلستان پر گل سعدی شیرین سخن.

 

 

 

 

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

فقط بنویس!

و این روزا که عجیب نمیدونم باید چیکار کنم..

همه‌چی رو گم کردم..احساساتمو حتی!

نمیدونم چی درسته و چی غلط...

این دو‌ ماهِ اخیر خیلی عجیب و سخت بود.

واقعا میتونم اینو بگم که سخت‌ترین روزای زندگیم این روزا بود..

و عجیب‌ترین روزا هم.

اتفاقات تلخ و سخت پشت سرهم...

الان انگار یکم آروم شده باشم ولی خودمو گم‌کردم..

خنده‌هام از‌ ته دل نیس... 

رفتن عزیز همه‌چیو بهم ریخت... همه‌چیو...

انقدر که بابام دوماهه آروم و قرار نداره و بعد مریضیش اصلا استراحت نکرده و همش روپاست.

و عمو جواد...

یادم نمیره شبی که بعد از ۳۱روز بستری بودن مرخص شده بود و اومده بود خونه عزیز...

اون لحظه‌ای که دیدمش یادم نمیره...

انگار عموی من نبود... 

خدا میدونه چی بهش گذشته و میگذره

ولی از نگاهش و لبخندش مهربونی و دلتنگی میریخت...

بازم خداروشکر که الان پیش ماست و بهتره.. که واقعا خدا به ما برش گردوند!

و کاش بازم طاقت بیاره و تحمل کنه و زودتر روپا بشه.

و عزیز...

آخ عزیز...

دلتنگ اون موقع‌هام که بغلت میکردم و شب بخیر میگفتم بهت و خدافظی میکردم...

دلتنگ بغل کردنتم...

دلتنگ لبخندات...

دلتنگ وقتایی که با یه لحن بانمکی دعوامون میکردی 

آخ عزیز!

بخدا که زود بود..

و ما هنوز باورمون نشده...هنوز انگار نرسیدیم که بشینیم و فکر کنیم و باور کنیم..

و بفهمیم چی اومده سرمون..

آخ عزیز که اگه بودی و عموجوادو تو این حال میدیدی دلت طاقت نمیاورد..

آخ که چقدر غصه بابامو خوردی...

کاش برگردی ببینی چه دلتنگته!

لعنت به کرونا که زندگیمونو از هم پاشوند‌..

خیلی واسمون دعا کن، عزیز خیلی...

نبودنت تو این شب جمعه‌ها خیلی حس میشه..

امشب اگه بودی کلی خوشحال میشدی...

اگه پویانو میدیدی که چقدر دلبر و بانمک شده و دلخوشی‌ همه‌اس...

اگه امیرو میدیدی که بعد چندوقت اومده بود خونت‌‌‌... و تو چقدر دوسش داشتی...

اگه باز هممونو دور یه سفره میدیدی...

اگه بودی مینشستی رو مبلت و با لبخند بهمون نگاه میکردی!

عزیز واقعا دلتنگتم...

و دایی تقی

که هنوز باورمون نمیشه...فردا باید بریم چهلمش!

این همه اتفاقات عجیب تو این مدت کوتاه و همش هم پشت سر هم.

تاب آوردنشون خیلی سخته ولی الان همه دلخوشی همه شده عمو‌جواد...

که زودتر بلند بشه و بشه عموی قوی من!

و چقدر الان میفهمم که همه رو دوست دارم...چقدر عزیزو دوست دارم...چقدر عموجوادو دوست دارم...چقدر بابامو دوست دارم...و همه...و همه!

پ.ن: کاش که این نوشتن عادت بشه برام!

جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱:۴۳ نصفه شب

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

که یادم نره!

از بین نوشته‌هایی که توی بلاگفا داشتم فقط نوشته‌ی دیشبو اینجا میذارم...

که اینجا ثبت بشه و بمونه و جلو چشمم باشه‌.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

باز هم نقطه‌ی شروع!

سلام
اینجا بودنم به دلیل تصمیم کاملا یهویی امشبمه!
در پی اختلال کوچیکی که واسه بلاگفا پیش اومد که البته چیز خاصی نبود و فکر میکنم قابل حل باشه، تصمیم گرفتم که نقل مکان کنم و اینجا رو انتخاب کردم.
شاید قدم جدید و تازه‌ای باشه برای تبدیل امر نوشتن به یه عادت ثابت.
که این روزا من،
بیش از همیشه دنبال نقطه‌ای برای شروعم...

و حس میکنم راه التیام احوالم به همین سمت باشه.
و مینویسم فقط برای نوشتن،
و ثبت کردن،
و آروم کردن ذهن...
همین!

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان