"قصه‌های نهالِ کوچک"

•جایی برای شنیدن صداهای اتاق تاریک ذهنم•

فقط بنویس!

و این روزا که عجیب نمیدونم باید چیکار کنم..

همه‌چی رو گم کردم..احساساتمو حتی!

نمیدونم چی درسته و چی غلط...

این دو‌ ماهِ اخیر خیلی عجیب و سخت بود.

واقعا میتونم اینو بگم که سخت‌ترین روزای زندگیم این روزا بود..

و عجیب‌ترین روزا هم.

اتفاقات تلخ و سخت پشت سرهم...

الان انگار یکم آروم شده باشم ولی خودمو گم‌کردم..

خنده‌هام از‌ ته دل نیس... 

رفتن عزیز همه‌چیو بهم ریخت... همه‌چیو...

انقدر که بابام دوماهه آروم و قرار نداره و بعد مریضیش اصلا استراحت نکرده و همش روپاست.

و عمو جواد...

یادم نمیره شبی که بعد از ۳۱روز بستری بودن مرخص شده بود و اومده بود خونه عزیز...

اون لحظه‌ای که دیدمش یادم نمیره...

انگار عموی من نبود... 

خدا میدونه چی بهش گذشته و میگذره

ولی از نگاهش و لبخندش مهربونی و دلتنگی میریخت...

بازم خداروشکر که الان پیش ماست و بهتره.. که واقعا خدا به ما برش گردوند!

و کاش بازم طاقت بیاره و تحمل کنه و زودتر روپا بشه.

و عزیز...

آخ عزیز...

دلتنگ اون موقع‌هام که بغلت میکردم و شب بخیر میگفتم بهت و خدافظی میکردم...

دلتنگ بغل کردنتم...

دلتنگ لبخندات...

دلتنگ وقتایی که با یه لحن بانمکی دعوامون میکردی 

آخ عزیز!

بخدا که زود بود..

و ما هنوز باورمون نشده...هنوز انگار نرسیدیم که بشینیم و فکر کنیم و باور کنیم..

و بفهمیم چی اومده سرمون..

آخ عزیز که اگه بودی و عموجوادو تو این حال میدیدی دلت طاقت نمیاورد..

آخ که چقدر غصه بابامو خوردی...

کاش برگردی ببینی چه دلتنگته!

لعنت به کرونا که زندگیمونو از هم پاشوند‌..

خیلی واسمون دعا کن، عزیز خیلی...

نبودنت تو این شب جمعه‌ها خیلی حس میشه..

امشب اگه بودی کلی خوشحال میشدی...

اگه پویانو میدیدی که چقدر دلبر و بانمک شده و دلخوشی‌ همه‌اس...

اگه امیرو میدیدی که بعد چندوقت اومده بود خونت‌‌‌... و تو چقدر دوسش داشتی...

اگه باز هممونو دور یه سفره میدیدی...

اگه بودی مینشستی رو مبلت و با لبخند بهمون نگاه میکردی!

عزیز واقعا دلتنگتم...

و دایی تقی

که هنوز باورمون نمیشه...فردا باید بریم چهلمش!

این همه اتفاقات عجیب تو این مدت کوتاه و همش هم پشت سر هم.

تاب آوردنشون خیلی سخته ولی الان همه دلخوشی همه شده عمو‌جواد...

که زودتر بلند بشه و بشه عموی قوی من!

و چقدر الان میفهمم که همه رو دوست دارم...چقدر عزیزو دوست دارم...چقدر عموجوادو دوست دارم...چقدر بابامو دوست دارم...و همه...و همه!

پ.ن: کاش که این نوشتن عادت بشه برام!

جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱:۴۳ نصفه شب

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان