"قصه‌های نهالِ کوچک"

•جایی برای شنیدن صداهای اتاق تاریک ذهنم•

سربازِ وطن، قُلِ من!

حس عجیبیه که داداش دوقلوت بعد ۲۲ سال که همش ور دلت بوده،

و هم تو مخ هم،

و هم یار و یاور هم بودین،

 یهو سر ظهر موهاشو بزنه و ساعت ۲:۳۰ شب با اتوبوس بره تهران واسه آموزشی سربازی...

البته که انقد یهو هم نبود ولی باور کردنش خیلی یهویی بود.

حس عجیبیه واقعا..‌

هم ذوقشو دارم

هم نگرانشم

و هم هنوز نرفته دلتنگش...

بریم ببینیم که این یه ماه بدون حضور فیزیکی محمد چطوری میگذره!

زندگی این روزا عجیب شده و روز به روز عجیب تر هم میشه...

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
. Nαʂƚαɾαɳ .
۰۲ اسفند ۰۴:۲۸

وای :(

از سخت ترین دوران هائه این سربازی..

پاسخ :

اوهوم!
میگذره و عوضش مرد میشه:/
کسی که گریست
۰۲ اسفند ۰۸:۵۰

ای بابا :( سربازی ...

پاسخ :

زندگی هر روز یه بساطی سرمون در میاره:/
جهانِ هیچ
۰۲ اسفند ۱۳:۳۳

یاد روزهای افتادم که برادرهام رفتن سربازی نشستم و های های گریه کردم از دلتنگی ...

پاسخ :

آخییی...من هنوز به مرحله گریه نرسیدم:/
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان