طی دو روز گذشته احساسات متناقضی رو تجربه کردم...
هیچ تعادلی توی احوالم نبود...یه دقیقه خیلی خوب بودم و هیجان داشتم و چند دقیقهی دیگه اصن ۱۸۰ درجه اونوری بودم و هی بغض میکردم...
این غمی که تو وجودمه نمیذاره حالم خوب بشه...
شایدم خودم نمیخوام...نمیدونم
ولی اینو میدونم که اگه تو بودی عزیز، انقد غم هم نبود...هنوزم میگم کاش من به جات میرفتم...کاش الانشم تو برگردی و منو به جات ببرن...
هیچوقت هیچ سالی رو اینجوری شروع نکرده بودم... هیچوقت هیچ سالی شب تحویل سال اینطوری نبودم...
روز عید هم!
اصن انگار من هنوز تو اون ۹۹ کوفتی موندم و واقعا هیچ حسی به اینکه سال جدیدی اومده ندارم...
البته که فاطی میگه این چیزا اصلا مهم نیس...اصن تو بمون تو ۹۸...چیزی نشده که بخوای بگی سال نو شده و اینا همش چرته...
خب راستم میگه...
به قول خودش باید بپذیرم این احوالو... و این خب هنوزم برای من سخته!
حداقل تا وقتی اطرافیانم حال دلشون خوب نیست و من غصه خوردنشونو میبینم!
ولی امروز بهترم...
شاید تاثیر حرف زدنم با فاطی بود که بالاخره با یکی حرف زدمو یکم سبک شدم...