نمیدونم چرا ولی این فیلم خیلی حالمو خوب میکنه!
انقدر که گشتم و دوباره پیداش کردم:))
بمونه اینجا یادگاری
پ.ن: همین الان یادم افتاد بفرسمش واسه فاطمه که دیشب فهمیدم دو تا شدن^_^
نمیدونم چرا ولی این فیلم خیلی حالمو خوب میکنه!
انقدر که گشتم و دوباره پیداش کردم:))
بمونه اینجا یادگاری
پ.ن: همین الان یادم افتاد بفرسمش واسه فاطمه که دیشب فهمیدم دو تا شدن^_^
حال امشب همهاش از نوع فرار کردنه! مثه بچهای که ترسیده و سریع میدوه که یه جای امن پیدا کنه! دقیقا مثه پویان که سریع از تنهایی فرار میکنه میدوه میاد سمتمون!
کل آبان اینجوری بودم یا شاید از همون اول پاییز! نمیدونم...
از رسیدن این روزا میترسیدم.
دلم نمیخواس روزا طی بشن و برسن به سه آذر!
کش هم اومدن البته...
دلم نمیخواد باورم بشه که یه سال شد.
اصن نمیدونم چمه و چه حسی دارم.
گم کردم احوالمو و فکرای بی ربطی تو سرم میچرخه و واسه همین دارم
فرار میکنم!
ترسیدم..بدم ترسیدم!
کاش تو هم فرار نکنی و دستمو بگیری و بشینی پیشم و منو با خودت روبرو کنی!
لامپ قسمت روشویی و سر حموم رو خاموش کردم و در رو باز کردم و رفتم تو.
لامپ حموم روشن بود و نورش به قسمت روشویی یه حالت نیمه تاریک و روشن جذابی داده بود.
مسواکمو برداشتم و خمیر دندونو زدم روش..
نوری که از سمت حموم میومد یه ور صورت و موهامو روشن کرده بود.
یه آن حس کردم یه دسته خیلی کوچیک از موهام برق میزنه...سرمو چرخوندم که ببینم بهخاطر نوره یا نه از اصن شایدم خیس و نمدار شده باشه...
اون دسته رو جدا کردم از بقیه موهام که گمش نکنم.
مسواک زدنم که تموم شد اومدم جلو آینه اتاقو همهجوره بررسیش کردم تا هویت موی سفیدم برام محرز شد!
یه تار موی بلند که پاییناش هنوز مشکیه!
خیلی وقت بود منتظرش بودم.
و خیلی زیاد هم دوستش دارم.
مامان میگه شاید بهخاطر این روغناس که میزنی! ولی من دوس دارم از جنس موی سفید را فلکم رایگان نداد و این حرفا باشه:))
حالا بهرحال هرچی که هس خوش اومده به کله مبارک..
.
«تنهاترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه میکند...»
.
از عطش یا الهی دیگه طفلم بیخوابه، حمید علیمی
قدیمیه ولی خیلی قشنگه🖤
.
پ.ن۱: اولین محرمیه که بیرون نمیرم و تو خونهام و از این مسئله واقعا دلم گرفته و میسوزه!
پ.ن۲: اگه مداحی و نوحه زیبایی رو این روزا گوش میدین ممنون میشم به منم معرفیش کنین! و یا کلا هر چیز مربوط به محرم رو❤️
پ.ن۳: حاج محمود کریمی یه سری مداحی داشت که حالت ذکرهای نسبتا طولانی بود و با مردم میخوند و یه وزن خاص و قشنگی داشت. متناسب با هرشب دهه که به نام یکی از عزیزان کربلاس هرکدوم از این ذکرها هم مال یه شبی بود.
نمیدونم محرم چه سالی بود شاید 87اینا یا بازم بیشتر! و الان هیچی هم از شعرهاش یادم نمیاد و هرچی سرچ میزنم پیداش نمیکنم نمیدونم شما چیزی یادتونه از اینی که من میگم؟
.
۱. چهارشنبه صبح عمل لیزیک داشتم. خداروشکر بعد از عمل مشکل شدید و سختی اونجور که بقیه میگفتند، نداشتم. الانم بیش از هرچیز تاری دید دارم. چند روز اول از اونجایی که نمیتونستم هیچ کاری بکنم، تصمیم گرفتم به روش دوستم پادکست و کتاب صوتی و اینا گوش بدم.
خب من اینجوری بودم که خیلی تک و توک و چند وقت یه بار یه پادکست گوش میدادم و کلا بیشترین چیزی که بعد از آهنگام گوشامو در اختیارش میذاشتم ویسهای ابوطالب حسینی بود:))
و خب این چند روز دائم کارم شده بود همین! چون هم فقط یه آهنگ تو گوشیم داشتم و هم خب واسه ویسهای ابوطالبم حس و حالی نبود و خودشم ویس جدیدی نداده بود.
و خیلی تجربه جالب و متفاوتی واسم بود.. فک کن یکی رو پلی میکردم و بعد اگه خیلی طولانی میشد وسطش خوابم میبرد و بیدار میشدم و دوباره بقیش...بعدم یه مکث و بعد دوباره یکی دیگه..انقدم موضوعاتشون از هم متفاوت بود که مغزم داشت ترک میخورد:)) واقعا هر یه دونهاش واسه یه روز جدا کافی بود!
۲. پریشب در یه اقدام کاملا یهویی رفتم توییتر!!
خیلی عجیبهها... منی که واسه یه تلگرام رفتن کلی مقاومت میکردم و هی میگفتم بعد کنکور و بعدها واتساپ و اینستا هم به زور نصب کردم الان یهو پریدم وسط توییتر:)))
البته واسه آدم به شدت درونگرایی مثه من بیان و توییتر خیلی هم خوبه!
یعنی اگه یکی از اطرافیانم چیزهایی که اینجا و جدیدا توییتر مینویسم رو بخونه برگاش میریزه^_^
گفتم تا طرح صیانت اجرا نشده توییتر رو هم دیده باشم...
اگه توییتر هستین و دوست داشتین، آیدیتونو به منم بدین من خیلی اونجا غریب افتادم:)
۳. اینم همون تک آهنگ گوشیم در این شبهای تار، که هم تار میدیدمشون و هم واقعا تار بودن!
ته قصه درده، شب قصه سرده، نصیب مو از تو همین شوم تاره...
۱. شیر آب را باز میکنم، ظرفها را میشورم.
شیر آب را باز میکنم، لباسها را میشورم.
شیر آب را باز میکنم، در لیوانی آب میریزم و مینوشم.
شیر آب را باز میکنم و در همهی این لحظات فکر میکنم که الان مردم خوزستان در چه حالیاند؟
به آن کودکی که در پست محسن چاوشی دیدهام که بهخاطر بیماریش باید روزی دوبار به حمام برود!
به آن خانمی که صادقانه میگوید تظاهرات ما سلمیه!
به آن جوانی که میگوید ۲۲سالمه و بخدا کار ندارم!
به بقیه جوانان و آدمهایی که این روزها میکشید و اینترنت را هم قطع میکنید تا خبرشان درز پیدا نکند!
به اینکه موضوع امروز خوزستان موضوع آینده شهر من و دیگر شهرهای ایران است. که نوبت ما هم میشود که با بیآبی سروکله بزنیم و ۰ _۶ ببازیم!
اگر جوابی برای این مشکل ندارید که به مردم بگویید و بابت این بیلیاقتی و مدیریت نداشتهتان شرمنده نمیشوید و معذرت نمیخواهید(که هیچوقت نخواستهاید!)، چرا گلولههای سلاحهایتان را نثار مردم میکنید؟!
چرا دردی را بر درد دیگر اضافه میکنید؟
کاش حداقل همهمان را به یکباره به رگبار میگرفتید، به جای آنکه هرروز از درد یکدیگر بمیریم و زنده باشیم هنوز!
۲. نمیدانم درست است یا نه و یا اصلا چقدر درست است، اما بعد از دیدن ویدیوی وایرال اینروزها که مربوط به پایان اینترنت و فضاهای مجازی بود، واقعا ترسیدم... تصورش ترسناک است...
فکر کن دیگر گوگلی نباشد -_- (پس اینجا چی:| )
فکر کن که فقط خودمان باشیم و از بقیهی عالم بیخبر...
۳. ویدیویی که از ستاره ملکی دیدم هم دائم در پس ذهنم پخش میشود. که مصمم و دردکشیده به دوربین نگاه میکند و محکم حرف میزند!
به جملهی «خشم ما از قدرت شما داره بزرگتر میشه»اش فکر میکنم.
به خشمی که بزرگ و بزرگتر میشود...
دو روز عجیبی بود...
۲۵ تیر هر سال تولد من و محمده..در واقع ما دو روحیم در دو قُل:)
ولی خب در ادامهی احوالات متفاوت امسالم، هیچ ذوق و شوقی نداشتم براش و اصلا نمیخواسم در مرکز و کانون توجه باشم و تولد بگیرن واسم و این حرفا!
یه مقدارش طبیعیه مخصوصا وقتی میبینی از اون چیزی که میخوای باشی فاصله داری و حالا باز یک سال دیگه هم از عمرت گذشت!!
یه مقدارشم از تهموندهی همون افسردهحالیِ این روزایی که داشتم میاد و کاریشم نمیشه کرد...شایدم افسردگی بعد از زایمان مامانمو گرفته بودم:)))
دیروز که انقدر بیذوق و شوق بودم که حتی جواب پیام تبریک دوستای عزیز و نزدیکم رو هم مثل همیشه پاسخ نمیدادم...انگار که وظیفم بود-_-
و واقعا هم دست خودم نبود این حال!
صبحش شکوفه و کیمیا ناغافل و سوپرایزگونه اومدن در خونمون و من از خواب بلند شدم و کاملا خوابالو دیدمشون!
اگه پارسال بود اونقدر ذوق زده میشدم که نگو!
ولی امسال انگار به قلبم بیحسی زده بودن!
البته که حتما حرکتشون برام باارزش و دلگرمکننده بود و خیلی دوستشون دارم و هم خوشحال شدم و هم بهمون خوش گذشت، مخصوصا که کیمیا بهخاطر من صبح زود از تهران راه افتاده بود و اومده بود و عصر هم برگشت و رفت، ولی واقعا انگار نمیتونستم حسمو درست بهشون نشون بدم!
و شبش هم که خیلی دلگیر و اینا گذشت...
امروز اما از قبل قرار بود بیایم باغ دخترعمم!
حدس میزدم که بخوان واسمون تولد بگیرن و از همون صبح اعصابم خورد بود!
هرچند قبلترش به بابا گفته بودم که دیگه امسال تولد نگیرینا و گفته بود نه خبری نیس، ولی حس میکردم که اینکارو بکنن...
ولی خب بعدا لو رفت و معلوم شد!
ینی رفتم شیشه آبو بذارم تو یخچال که کیکو دیدم! و یهو گفتم "کیک خریدین؟ چرا کیک خریدین؟ اعصابم خورد شد" :)))) و فقط مامانم پشت سرم بود!
تازه محمدم بو برده بود! خلاصه که سوپرایز لو رفت...
عصر هم دیگه تولد گرفتن و منی که از دیشب بغضی و اشکی بودم موقع کادو بابام دیگه واقعا گریه کردم!
نمیخواسم انقدر همه؛ مخصوصا بابام و عمهزینب تو زحمت بیفتن! تو این گرونیای تموم نشدنی همیشگی!
و از طرفیم خیلی یاد تولد پارسالم که تو خونه عزیز گرفتیم بودم چون خیلی بهمون خوش گذشته بود و یه عکس خوشگلی با عزیز گرفته بودیم که اون موقع خیلی ذوقشو کردیم و فکر نمیکردیم بعدا چقد با دیدن این عکس ممکنه بغض کنیم!
از این همه مهربونی و عشق زیاد خونوادهام به شدت رقیقالقلب شدم! اون افسردگیه رفت ولی این حس شرمندگی که واقعا لیاقت اینهمه محبتشونو دارم و اصن باید چیکار کنم که جبران خوبیاشون بشه، اومده جاش...
نمیدونم!
سال خیلی عجیبی رو از سر گذروندم که از تا شروعش متفاوت بود با سالهای قبل...
امسال دیگه نمیدونم چی میشه..فقط کاش یه ذره بهتر از قبل باشه!
همین!
*
شُکر، واسه هرچی که دادی هرچی ندادی، شُکر
واسه قطرهی اشکم لحظهی شادی، شُکر
که میتونم بخندم!
به غمهای کُشندهام...
میشه تو ناامیدی به رویا دل ببندم!
*
دو روزه این آهنگ رضا صادقی افتاده سر زبونم!
پ.ن: امروز تقریبا به همهی اون چیزی که دلم میخواست انجام بدم، رسیدم! شکرت♡
گوش کن اینم چیزی نیست!
جز این چارهای نیست...
گوش کن اینم میگذره...
خاطرهاشو باد میبره!